خستگی جمعی جامعه ای که دیگر چیزی را دوست ندارد
به گزارش کارت خوب، مدتی است جامعه نه عصبانی است و نه امیدوار. نه شور اعتراض دارد و نه اشتیاق سازندگی.
آنچه دیده می شود نوعی بی حالی عمومی است؛ فرسودگی ای که خودش را نه در انفجار، بلکه در عقب نشینی نشان داده است. مردم کمتر بحث یا آرزو می کنند و کمتر دل می بندند. جامعه وارد مرحله ای شده که می شود آنرا «خستگی جمعی» نامید؛ وضعیتی که از خشم خطرناک تر است، چون خشم می جوشد، اما خستگی خاموش می کند.
خستگی جمعی به طور معمول از جایی آغاز نمی شود که جامعه با یک بحران ناگهانی رو به رو می شود؛ بلکه از جایی شروع می شود که بحران ها به انتها نمی رسند. جامعه می تواند شوک را تاب بیاورد و فشار را تحمل کند. حتی می تواند فقدان را بفهمد و با آن کنار بیاید، اما آن چه فرساینده است، تداوم وضعیتی است که نه فرو می پاشد و نه ترمیم می شود. در چنین وضعیتی، زندگی به حالت تعلیق درمی آید و انسان ها احساس می کنند در فضایی بی زمان و بی افق نفس می کشند.
دلایل خستگی جمعی (از کجا به اینجا رسیدیم؟)
انباشت فشار بدون افق گشایش
مهم ترین عامل خستگی جمعی «فشار مزمن» است. نه فشار ناگهانی، بلکه فشاری که طولانی شده و افق روشنی برای پایانش دیده نمی گردد. جامعه می تواند سختی را تحمل کند، اگر بداند این سختی «مرحله ای» است؛ اما وقتی سختی به «وضعیت دائمی» تبدیل می شود، توان روانی تحلیل می رود.
خستگی جمعی، نشانه ضعف اخلاقی یا بی مسئولیتی اجتماعی نیست. اتفاقاً اغلب نشان دهنده اینست که جامعه بالاتر از توانش مسئولیت به دوش کشیده است. جامعه ای که خسته می شود، جامعه ای است که مدام خودرا تطبیق داده، عقب نشینی کرده، باردیگر ایستاده و باز تطبیق داده است؛ بدون آن که مجالی برای ترمیم واقعی پیدا کند. این خستگی نه انفجاری است و نه نمایشی. آرام و خزنده است و کم کم میل به زندگی، مشارکت و حتی دوست داشتن را تحلیل می برد.
خستگی، محصول فشار نیست؛ محصول فشارِ بی انتهاست.
تکرار ناکامی های جمعی
وقتی تلاش ها به نتیجه نمی رسند، احساس بی اثری شکل می گیرد. جامعه ای که بارها دست به تغییر زده و نتیجه ملموسی ندیده، آهسته آهسته به این جمع بندی می رسد که «کاری از ما برنمی آید». این احساس ناتوانی، یکی از عمیق ترین ریشه های فرسودگی است.
در چنین جامعه ای، مردم لزوماً عصبانی نیستند. حتی ممکنست ظاهراً آرام باشند؛ اما این آرامش از جنس رضایت نیست؛ از جنس تهی شدن است. جامعه کم کم یاد می گیرد انرژی اش را نگه دارد، نه برای ساختن، بلکه برای دوام آوردن. هدف از زیستن، دیگر پیش رفتن نیست؛ ماندن است. همین تغییر ظریف هدف، نقطه آغاز فرسودگی عمیق است.
یکی از اولین منابع این خستگی، فشارهای مزمن است. نه یک فشار خاص، بلکه مجموعه ای از فشارهای کوچک و بزرگ که هیچ کدام به تنهایی ویران کننده نیستند، اما در مجموع، ذهن اجتماعی را در وضعیت آماده باش دائمی نگه می دارند. آماده باش یعنی همیشه باید مراقب بود؛ مراقب تغییر ناگهانی، مراقب تصمیم تازه، مراقب هزینه ای که ناگهان بالا می رود، یا برنامه ای که ناگهان بی اعتبار می شود. این وضعیت، فرصت بازسازی روانی را از انسان می گیرد.
جامعه ای که دائماً درحال تطبیق است، دیگر وقتی برای تثبیت ندارد. آدم ها هنوز به یک وضعیت عادت نکرده اند که وضعیت بعدی فرا می رسد. در چنین فضایی، حتی موفقیت هم شکننده و موقتی به نظر می آید. هیچ چیز قطعی نیست و نبود قطعیت، یکی از پرهزینه ترین فشارهای روانی است. ذهن نمی تواند در چنین شرایطی آسوده شود؛ چون نمی داند به چه چیزی تکیه کند.
فرسودگی ارتباطی و زیستنِ واکنشی
یکی از کم دیده شده ترین ریشه های خستگی جمعی، نحوه ارتباط جامعه با خودش و با جهان بیرون است. جامعه امروز، کمتر «زندگی» می کند و بیشتر «واکنش نشان می دهد». این تفاوت، ظریف، اما تعیین کننده است.
واکنش زدگی، یعنی ذهن اجتماعی همیشه چند قدم عقب تر از رویدادها حرکت می کند. هنوز یک اتفاق کامل فهمیده نشده که اتفاق بعدی از راه می رسد. هنوز مجالی برای جمع بندی نیست که بحران جدیدی مطرح می شود. این ریتم، نه اجازه درک می دهد، نه فرصت تصمیم.
فرسایش معنا در زندگی روزمره
خستگی فقط اقتصادی یا سیاسی نیست؛ بلکه معنایی است. خیلی از مردم نمی دانند «برای چه» بیدار می شوند و «به کجا» می روند. وقتی پیوند میان رنج و معنا قطع شود، رنج غیرقابل تحمل می شود. اگر خستگی فقط محصول فشار بیرونی بود، جامعه دیر یا زود با کاهش فشار احیا می شد. آن چه خستگی را عمیق و ماندگار می کند، فرسایش معناست. انسان اگر بداند چرا، می تواند سختی بکشد. وقتی روایت هایی که رنج را قابل فهم می کردند تضعیف می شوند، رنج به تجربه ای خام و بی واسطه تبدیل می شود؛ تجربه ای که دیگر توجیه پذیر نیست.
سال های سال، زندگی در چهارچوب روایت هایی معنا پیدا می کرد که گرچه همیشه محقق نمی شدند، اما حداقل جهت می دادند: بهتر شدن، ساختن آینده، رسیدن به ثبات. وقتی این داستانها فرو می ریزند یا مبهم می شوند، انسان احساس می کند رنج اش «بی دلیل» است. رنج بی معنا، بسیار فرساینده تر از رنج سنگین، اما معنادار است.
در اینجا، شکاف میان نقش های اجتماعی و واقعیت زیسته هم عمیق تر می شود. خیلی از افراد در چارچوب هایی قرار گرفته اند که دیگر با تجربه واقعی شان همخوان نیست. تحصیلکرده ای که امکان بروز توانش را ندارد، شاغلی که امنیت روانی ندارد، والدی که نمی داند چطور امید را منتقل کند، یا نسلی که زود وارد مسئولیت شده، اما دیر به اطمینان رسیده است. این ناهماهنگی، حس «در جای درست نبودن» را به وجود می آورد.
این حس، الزاماً به اعتراض منجر نمی گردد، بلکه اغلب به سکون می انجامد. انسان نه آن قدر مطمئن است که بماند، نه آن قدر جسور که برود. زندگی در این تعلیق، انرژی روانی را تحلیل می برد. تصمیم ها نیمه تمام می مانند، رابطه ها معلق می شوند و افق ها کوتاه تر از آن می شوند که خیال پردازی را تاب بیاورند.
جامعه نه وقتی فقیر می شود، که وقتی بی معنا می شود، فرو می ریزد.
عامل مهم دیگر خستگی جمعی، فرسودگی ارتباطی است. جامعه امروز کمتر زندگی می کند و بیشتر واکنش نشان داده است. رویدادها با سرعتی رخ می دهند که فرصت فهم را از ذهن می گیرند. هنوز یک اتفاق به درستی درک نشده که اتفاق بعدی از راه می رسد. این ریتم، ذهن را در وضعیت دفاعی نگه می دارد. دفاع دائمی، خسته کننده است.
در این فضا، ارتباطات انسانی هم تغییر می کنند. گفت وگوها کوتاه تر، عصبی تر و سطحی تر می شوند. افراد کمتر حوصله شنیدن روایت کامل یکدیگر را دارند، نه از سر بی اعتنایی، بلکه چون خودشان هنوز فرصت نکرده اند روایت خودشان را بفهمند. شنیدن نیازمند فراغت ذهنی است و فراغت، کالای کمیاب جامعه خسته است.
رسانه ها و شبکه های اجتماعی، ناخواسته این فرسایش را تشدید می کنند. مساله فقط حجم اخبار نیست، بلکه ناتمام ماندن روایت هاست. جامعه با انبوهی از پرونده های باز زندگی می کند؛ پرونده هایی که نه بسته می شوند و نه به نتیجه روشن می رسند. هر پرونده باز، بخشی از انرژی روانی را اشغال می کند. وقتی این پرونده ها زیاد شوند، ذهن اجتماعی شلوغ و خسته می شود.
در چنین شرایطی، جامعه محتاط می شود. این احتیاط فقط سیاسی نیست؛ به عاطفه هم سرایت می کند. مردم کمتر دل می بندند، کمتر امیدوار می شوند، کمتر مشارکت می کنند. نه بدین سبب که بی احساس شده اند، بلکه چون آموخته اند که دل بستن هزینه دارد. این نوع احتیاط، شکلی از خودمراقبتی افراطی است؛ تلاشی برای کاهش صدمه.
این احتیاط را نباید با بی مسئولیتی اشتباه گرفت. اتفاقاً اغلب از دل مسئولیت پذیری افراطی می آید. جامعه ای که بارها هزینه داده، یاد می گیرد پیش از هر حرکت، چند بار بسنجد. اما این سنجش دائمی، اگر به سکون برسد، به فرسودگی می انجامد.
پیامد این وضعیت، کوچک شدن افق امید است. امید از رؤیاهای بلند به خواسته های حداقلی تبدیل می شود. مردم دیگر نمی پرسند «چگونه می توان بهتر زیست»، بلکه می پرسند «چگونه می توان دوام آورد». این تغییر لزوماً نشانه شکست اخلاقی نیست؛ نشانه خستگی است. اما اگر طولانی شود، تخیل جمعی را محدود می کند و جامعه را در وضعیت حداقلی نگه می دارد.
شتاب رسانه ای و تخلیه روانی
سیل اخبار، بحران های پی درپی و داستانهای ناتمام، ذهن را در حالت آماده باش دائمی نگه می دارد. این وضعیت، بدون آن که فرصت پردازش بدهد، انرژی روانی را مصرف می کند. جامعه ای که مدام در معرض بحرانی تازه است، فرصت بهبود پیدا نمی کند.
فروپاشی تجربه جمعی
بسیاری از تجربه ها فردی شده اند: شادی، تفریح، موفقیت و حتی درد. وقتی تجربه مشترک کم رنگ می شود، حس پشتیبانی اجتماعی از بین می رود. آدم ها احساس می کنند بار زندگی را باید تنهایی بکشند؛ و تنهاییِ مزمن، خسته کننده است.
مشارکت اجتماعی هم در همین جا صدمه می بیند. جامعه خسته، انرژی اش را ذخیره می کند، اما چون مصرف نمی کند، بازسازی هم نمی گردد. این چرخه، خستگی را بازتولید می کند. هرچه جامعه محتاط تر می شود، کمتر تجربه موفق جمعی شکل می گیرد؛ و هرچه تجربه موفق کمتر شود، احتیاط بیشتر می شود.
چرا این خستگی خطرناک تر از خشم است؟
خشم انرژی دارد، حتی اگر مخرب باشد؛ اما خستگی انرژی را می گیرد. جامعه خشمگین ممکنست اشتباه کند، اما حرکت می کند. جامعه خسته، حرکت را تعلیق می کند. خطر اصلی خستگی اینست که تغییر را نه ناممکن، بلکه «بی صرفه» نشان داده است.
چاره چیست؟
راه خروج از این وضعیت، نه جهش ناگهانی است و نه وعده های بزرگ. جامعه خسته توان انقلاب روانی ندارد. آن چه امکان دارد، بازسازی آرام ظرفیت هاست. اولین قدم، بازگرداندن کنش های کوچک و ملموس است؛ عمل هایی که نتیجه شان دیده شوند، حتی اگر بزرگ نباشند. تجربه اثرگذاری، حتی در مقیاس محدود، انرژی روانی تولید می کند.
گام بعدی، ترمیم گفت وگوست؛ نه برای حل همه اختلاف ها، بلکه برای کاهش بار روانی. شنیدن و شنیده شدن، به خودی خود درمان نیست، اما فضا را از انباشت خاموش رها می کند. جامعه ای که بتواند حرف بزند، حتی اگر به توافق نرسد، کمتر خسته می شود.
همزمان لازم است انتظارات، بازتنظیم شوند. خیلی از فرسودگی ها از فاصله میان انتظار و واقعیت می آیند. واقع بینی، به مفهوم تسلیم نیست؛ به مفهوم تنظیم ریتم است. جامعه ای که با توان واقعی اش حرکت می کند، می تواند ادامه دهد. جامعه ای که از خودش بیش از اندازه انتظار دارد، زودتر می سوزد.
بازتعریف امید هم ضروری می باشد. امید، وعده فردای درخشان نیست. امید، توان ادامه دادن است. امید از دل عمل می آید، نه از دل شعار. هر کنش کوچکِ موفق، واحدی از امید تولید می کند. این امید، شاید هیجان انگیز نباشد، اما پایدار می باشد.
خستگی جمعی، پایان جامعه نیست. نشانه آنست که هنوز چیزی برای جامعه مهم می باشد. جامعه ای که بطورکامل بریده باشد، حتی خسته هم نیست. خستگی یعنی هنوز میل به معنا، رابطه و آینده وجود دارد، اما توان آن کم شده است. اگر این خستگی دیده و درک شود، می تواند به مکثی سازنده تبدیل شود؛ مکثی برای تنظیم باردیگر ریتم زندگی اجتماعی.
بازسازی گفتگو به عنوان نیاز روانی
لازم نیست همه چیز حل شود. کافی است گفتگو از «میدان نبرد» به «فضای تنفس» برگردد. شنیده شدن، حتی بدون نتیجه، بخشی از انرژی ازدست رفته را بازمی گرداند.
تبدیل خستگی به زبان
جامعه ای که بتواند خستگی اش را روایت کند، هنوز زنده است. نوشتن، گفتن، ساختن داستانهای صادقانه از زیست روزمره، خستگی را از خلا به معنا تبدیل میکند.
ساخت امید از دل کنش، نه تزریق آن
امید چیزی نیست که بتوان آنرا سفارش کرد. امید پس لرزه حرکت است. حتی کنش های کوچک اجتماعی اگر تداوم داشته باشند، امید را تولید می کنند.
بازتعریف «دوست داشتن»
قرار نیست جامعه عاشقانه زندگی کند. کافی است باردیگر بتواند مسئولانه دوست بدارد: شهرش را، آدم هایش را، کارش را. دوست داشتن به مفهوم هیجان نیست؛ به مفهوم وفاداری آرام است.
مکثی که می تواند آغاز باشد
خستگی جمعی نشانه پایان جامعه نیست؛ نشانه نیاز به مکث است. اگر این مکث با انکار یا شعار پر نشود، می تواند به نقطه بازسازی تبدیل گردد. جامعه خسته شاید فعلا نتواند با شور زندگی کند، اما هنوز می تواند انتخاب نماید که آرام، دقیق و انسانی ادامه دهد.
این نوشتار دعوت به خوش بینی نیست. دعوت به دقت است. به دیدن آن چه واقعا جامعه را فرسوده کرده و آن چه می تواند آرام، بی هیاهو و تدریجی، آنرا ترمیم کند. شاید در زمانه خستگی، همین دقت، تنها شکل ممکن از امید باشد.
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب